کد مطلب:235161 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:189

فاطمه... سخن می گوید
چیزی تلخ تر از این نیست كه انسان شاهد لحظات فروپاشی باشد... فروپاشی اشیاء... و به لرزه درآمدن اصول ثابت روزگار...

هر چیزی بر خود می لرزید... و آوای انسان خاموش شده بود تا ده ها صدای مبهم و درهم تنیده فراز یابد... صداهایی كه توان خویش را از غرایز نهفته در نهاد بشریت می گرفت... آن هنگامی كه عقل در برابر درخشش طمع ورزی ها فرومی افتد. دنیا گردونه ای است كه ساكنان خویش را همراه خود می گرداند... باد سوزان و شررباری وزیدن گرفت... در آن روزگار دون و فرومایه... در جایی كه همه چیز زیر سم ستوران بر خود می لرزید، مردی پنجاه ساله ایستاده بود. چشمانش در آسمان بی كرانه سیر می كرد و دستانش به آنجایی رهسپار شده بود كه دل ها پر می كشید. در آن لحظاتی كه امواج سهمگین نزدیك بود كشتی سرگردانی را در هم بشكند، كلماتی آرام و همراه با لابه و زاری و توسل جویان به خداوند بیرون تراوید: - «ای آنكه مرا به سوی خود رهنمون ساخت و قلبم یگانگی او را تصدیق



[ صفحه 28]



نمود... از تو امنیت و ایمان در سرای دنیا و آخرت را خواستارم.» [1] .

فاطمه وارد شد... در نزدیكی برادر نشست و در هانی كه رعب و وحشت در آن موج می زد، احساس آرامش می كرد و در عالمی سراسر شر و پلیدی، خیر و نیكی را نوش می كرد. در دیدگانش اندوهی تلخ برق می زد... اندوهی كه ربع قرن درازا داشت. تمام زندگانیش آكنده از غم و اندوه بود. از بیست سال پیش تاكنون پیوسته لحظاتی را به یاد می آورد كه پدر مهربان و پاك سیرتش را به بغداد بردند... از آن هنگام دیگر او را ندیده است، آیا او لحظه ای را كه مادرش از زندگی رخت بربست فراموش می كند؟! شب زمستانی بود... شب بسیار سردی كه جز در كنار برادرش علی احساس گرما نمی كرد. و اینك علی در قلب توفان... در منطقه ی مسكونی... در نقطه ی مركزی آنجایی كه جنبش توفان زا منهدم می شود جای داشت. و فاطمه كه از دیرباز همتایی را برای خود نیافته بود... شیفته ی انسانی بود كه در كنارش احساس كند به ملكوت نزدیك تر شده است... ملكوت آسمان های دوردست... در پیشگاه او، فاطمه احساس می كرد از قالب تن فراتر می رود و روحش در دریاچه ای از آن نوری كه در دل ها می درخشد غوطه ور می شود. گویی هزاران قندیل در اعماق جانش روشن می شود. فاطمه چنین



[ صفحه 29]



لحظاتی را در كنار برادر تنها و بی كس خویش، سپری می نمود. آتشفشانی كه در مكه بر خروشید پس لرزه هایش به شهر پیامبر نیز رسید... محمد بن جعفر [2] سر به شورش نهاد، ولی انقلابش در نطفه خفه شد و اینك این ستوران سپاه مأمون، خلیفه ی هفتم عباسی هستند كه برای انتقامجویی از علویان به سوی مدینه رهسپارند. جلودی [3] مرد سنگدلی بود كه فرماندهی سپاهیان را برای چپاول خانه های انقلابیون در مدینه ی هراسناك برعهده داشت. سپاهیان متجاوز وارد شهر شدند و تنها هدفشان تاراج خانه های انقلابیون و مصادره ی مایملك آنان بود و در سر جلودی دستورات شخصی خلیفه ی هفتم عباسی مبنی بر چپاول همه جانبه ی زنان و اینكه تنها یك لباس را برای پوشیدن برای آنان باقی بگذارند، موج می زد.



[ صفحه 30]



رعب و وحشت فراگیر شد... همه چیز می لرزید... سپاهیان متجاوز مقدسات را نمی شناختند و جلودی قصد داشت مأموریت خویش را به اجرا درآورد. علی برخاست تا با وحشت پیش آمده مقابله كند. زنان را در اتاقی جمع كرد و برای رویارویی با چپاول گران منتظر ایستاد. قلب فاطمه تنها قلبی بود كه گنجایش تمامی امواج درد و رنج موجود در آن اتاق را داشت و ذهنش آكنده از حماسه های جاودان و تمامی تاریخ لبریز از حزن و اندوه بود... به تمامی لحظات تلخی كه زن رنج می كشد: دردهای خدیجه، هجرت فاطمه و اندوه های زینب. توفان همچنان پر خروش و با شدت و سنگدلی می وزید. گویی می خواست درخت طیبه ای را از بن بركند كه ریشه اش در زمین ثابت و شاخسارش در آسمان است. فاطمه كه غرق در بازتاب های روزگار گذشته بود، پشت در صدای گفتگوی را شنید: صدایی كه سنگدلی جلادان در آن نمایان بود: - من مجری فرمان خلیفه هستم. صدایی آرام و خونسرد پاسخ داد: - اگر هدف شما چپاول زنان است، من به جای شما این كار را انجام می دهم. آن صدای تندخو و درشت گفت:



[ صفحه 31]



- چه كسی تضمین می كند كه تو چنین كاری می كنی... اوامر خلیفه مبنی بر چپاول تمامی زیورآلات زنان، به جز یك لباس برای پوشیدن است. آن صدای فرشته وار گفت: - من سوگند یاد می كنم كه چنین كاری را خواهم كرد. جلودی به مرد علوی نگریست... در دیدگانش پافشاری و ثباتی را دید كه كوه در برابرش هیچ بود... احساس كرد اگر بخواهد به زور به خانه حمله ور شود، بهای گزاف آن را خواهد پرداخت و وضعیت به حالت انفجار درخواهد آمد... در طول زندگیش با انسانی برخورد نكرده بود كه در مواجهه با شمشیرهای آخته و از نیام بركشیده آرام و خونسرد بایستد. مردان بسیاری را دیده بود كه در برابرش سر خم كرده بودند و رعب و وحشت و هراس از چشمانشان نمایان بود. ولی اینك او در برابر انسان دیگری ایستاده بود. انسانی كه دیدگانش بر اعماق سراسر صلح و صفا گشوده شده بود! جلودی به سربازانش اشاره كرد عقب نشینی كنند. آنگاه رو به مردی كرد كه حدود پنجاه سال داشت و گفت: - منتظر خواهم ماند. علی نزدیك حیات منزل رفت و سپس به طرف اتاقی در كنج حیاط روانه شد و به زنان و كنیزان نگریست. دل های كوچك می تپید و به صدای شیهه ی ستوران سرمست گوش می سپرد. فاطمه احساس كرد كه چه چیزی در قلب برادرش موج می زند...



[ صفحه 32]



دشوارترین چیز برای مرد این است كه زیورآلات زن به یغما برده شود... و گوشواره ها و گردنبندها و دستبندهایش را از دستش بگیرد... برای همین فاطمه پیشدستی كرد تا آن لحظات سراسر تلخ فروبریزد. گوشواره ها و گردنبندش را درآورد و دستبندهای طلایی خود را از دستش بیرون كشید و تقدیم برادرش نمود و دیری نپایید كه این حركت به دیگر زنان نیز سرایت كرد... و دستان علی لبریز از زیورآلات و طلا و جواهر شد... او نیز این زیورآلات را به گرگان در كمین كه در آستانه ی در قرار داشتند، تحویل داد. بدین شكل آن توفان طلایی سپری شد... توفانی كه خود می پنداشت هر چه بر سر راهش باشد را از بن برمی كند... توفان به گل های بنفشه ی پراكنده شده در این سو و آن سو توجهی نداشت، ولی آن ها بدون آنكه كسی به آنان توجه كند، رایحه ی خویش را در فضای بی كران منتشر می ساختند. در آن شب زمستانی و در حالی كه جلودی از كنار خانه دور می شد... فاطمه با زنان پیرامونش در جستجوی گرمای كلمات مقدس به گفتگو پرداخت... فاطمه گفت: - فاطمه دختر علی بن الحسین برایم گفت كه: از فاطمه دختر حسین بن علی و او به نقل از ام كلثوم و او به نقل از مادرش فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل كرده اند كه فرمود: «آیا سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله) را در روز غدیر فراموش كرده اید كه فرمود: هركس من مولای اویم، از این پس علی مولای اوست... و این



[ صفحه 33]



گفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله) كه فرمود: یا علی! جایگاه تو نسبت به من همچون جایگاه هارون نسبت به موسی است. [4] .

آنگاه فاطمه رو به دختر كوچكی كه در دیدگانش، ماه و ستارگان تابانی می درخشید كرد و گفت: - ای دختر برادرم! بنویس... بنویس تا میراث انبیاء تباه نشود. فاطمه ساكت شد... احساس می كرد توفان برآمده از مرو می خواهد علی را ریشه كن سازد. علی ای كه همچنان در برابر توفان های روزگار ایستادگی می كرد... علی ای كه نامش در دل آزادگان و شكست خوردگان می تپید. از این رو گفت: - فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیه السلام) و او از فاطمه دختر امام محمد باقر و او از فاطمه دختر علی بن الحسین و او از فاطمه دختر امام حسین و او از زینب دختر فاطمه (سلام الله علیها) و او از فاطمه دختر رسول خدا برایم روایت كرده است كه: از رسول خدا شنیدم كه می فرمود: «هنگامی كه به آسمان عروج یافتم و وارد بهشت شدم، كاخی را دیدم كه از مروارید سفید ساخته شده بود و دربی مملو از مروارید و یاقوت بر آن قرار داشت و بر روی در، پرده ای آویزان شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم كه بر روی در نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی



[ صفحه 34]



القوم» و ر روی پرده نیز نگاشته شده بود: بخ بخ من مثله شیعة علی! آفرین و مبارك باد، چه كسی همانند شیعیان علی است. داخل بهشت شدم، قصری از عقیق سرخ را دیدم كه دارای دربی زرین و ساخته شده از زبرجد سبز بود و بر روی در، پرده ای آویخته شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم كه بر روی در نوشته شده است: «محمد رسول الله و علی وصی المصطفی» و بر روی پرده نیز نگاشته شده است: «بشر شیعة علی بطیب المولد» شیعیان علی را به حلال زادگی بشارت باد. داخل آن شدم، كاخی از زمرد سبز را دیدم كه زیباتر از آن را به چشم ندیده بودم. دربی از یاقوت سرخ و مرصع به مروارید بر روی آن بود و پرده ای نیز بر روی آن آویزان شده بود. سرم را بالا آوردم و دیدم كه بر روی پرده نوشته شده است: «شیعة علی هم الفائزون» شیعیان علی همان رستگارانند. گفتم: حبیبم جبرئیل! این قصر از آن كیست؟ جبرئیل گفت: ای محمد، این قصر از آن پسر عم و وصیت، علی بن ابی طالب است. تمام مردم برهنه و عریان وارد صحرای محشر خواهند شد، جز شیعیان علی و تمامی مردم به نام مادرانشان خوانده می شوند، به جز شیعیان علی كه به نام پدرانشان خوانده می شوند... گفتم: حبیبم جبرئیل! چگونه این چنین است؟



[ صفحه 35]



جبرئیل گفت: چرا كه آنان علی را دوست دارند و حلال زاده اند. [5] .

آبشاری از عشق الهی دل ها را سرشار از سرور و بی آلایشی و زلالی كرد... و اگر آن امید حقیقی به فردایی بهتر... فردای سراسر نور و بهار نبود، دنیا به دوزخی غیر قال تحمل مبدل می گشت.



[ صفحه 37]




[1] الكافي، ج 2، ص 679.

[2] محمد بن جعفر صادق (عليه السلام) ملقب به ديباج از جمله علمايي است كه علم خويش از پدر فراگرفت و در مكه رحل اقامت افكند. در روزگاري كه آتش جنگ ميان مأمون و امين شعله ور شد، در مكه ي مكرمه شورش نمود و مردم مكه با او به عنوان خليفه، بيعت كردند و ساكنان حجاز نيز با او دست بيعت دادند و مأمون سپاهي را براي سركوب اين شورش گسيل كرد و محمد نيز پس از اينكه نيروهايش طعم شكست را چشيدند، خود را تسليم كرد و بر فراز منبر رفت تا رسما از مأمون عذرخواهي كند. او به صورت پنهاني به مرو پايتخت مأمون فرستاده شد و در گرگان در راه بازگشت به بغداد در شرايطي مبهم و پيچيده درگذشت. و مأمون در مراسم تشييع جنازه و تدفين او شركت كرد. مروج الذهب، مسعودي، ج 3، ص 439.

[3] تاريخ بغداد، ج 2، ص 113.

[4] اسني المطالب، ص 49.

[5] كتاب المسلسلات، ص 250.